۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

دزد و راهب

هایکوها شعرهای معمولی نیستند. اینها شرح مدیتیشن های بسیار عمیقی هستند.
دزد
برجا گذاشت پشت سر

ماه را

بر پنجره

ریوکان

این درست چیزی است که ریوکان نوشت پس از رفتن دزد.

همه داستان بسیار زیباست. یک شب دزدی به کلبه کوچک ریوکان وارد شد. ریوکان تنها دارو ندارش یک پتو بود که روز و شب با آن خودش را می پوشاند.

این تنها دارایی او بود. او دراز کشیده بود ولی بخواب نرفته بود، در این هنگام چشمانش را گشود و دید که دزد وارد میشود. شفقت سترگی را در برابر دزد حس کرد زیرا که می دانست هیچ چیزی در کلبه اش موجود نیست. ” اگر این مرد بیچاره از قبل به من اطلاع داده بود، میتوانستم از همسایه ها چیزی گدایی کنم و اینجا بگذارمشان برای او تا بدزددشان. ولی اکنون چه کاری میتوانم بکنم؟

در کلبه راهب با دیدن اینکه هیچ چیزی برای دزدیدن موجود نیست ، دزد آغاز به بیرون رفتن کرد. ریوکان نتوانست پایداری کند. و پتویش را به دزد داد. دزد گفت: ” چه کار می کنید ؟ شما برهنه ایستاده اید. و شب بسیار سردی است ! ”

ریوکان گفت : ” نگران من نباش. ولی دست خالی هم نرو. من لذت بردم از این هنگام . تو کاری کردی که من احساس کنم همانند یک مرد ثروتمندم. دزدها بیشتر وارد خانه امپراتورها میشوند. بخاطر وارد شدن تو اینجا، کلبه من هم تبدیل به کاخ شد. من هم نیز امپراتور شدم. و این خوشی من یک موهبت است.

حتی دزد هم برای ریوکان دل آزرده شد و گفت : ” نه من نمیتوانم این هدیه را بپذیرم زیرا که شما هیچ چیزی ندارید. چگونه شب را به بامداد خواهید رساند ؟ هوا خیلی سرد است و سردتر هم خواهد شد! ”

ریوکان با چشمان اشک الود گفت : ” تو مرا باز هم بیاد تنگدستی ام انداختی. اگر در قدرت من میبود من این ماه کامل را بر میداشتم و به تو میدادم.”

هنگامیکه دزد رفت ریوکان در دفتر یادبود روزانه اش نوشت :

دزد

برجا گذاشت پشت سر

ماه را

بر پنجره

هایکوها شعرهای معمولی نیستند. اینها شرح مدیتیشن های بسیار عمیقی هستند.

اشو

هیچ نظری موجود نیست: