۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

عاقبت درس نخواندن




> !> ما یك رفیقی داشتیم كه از
> نظر باحال بودن دو سه برابر ما
> بود(دیگر حسابش را بكنید كه او كی
> بود) این بنده خدا به خاطر مشكلات
> زیادی كه داشت نتوانست درس بخواند
> و در دبیرستان درس را طلاق داد و
> رفت سراغ زندگیش. زده بود توی كار
> بنائی و عملگی ساختمان (از همین
> كارگرهائی كه كنار خیابان می
> ایستند تا كسی برای بنائی بیاید
> دنبالشان)
>
>
> از اینجای داستان به بعد را
> خود این بنده خدا تعریف می
> كند:
>
>
> یه روز صبح زود زدم بیرون
> خیلی سرحال و شاد. با خودم گفتم
> امروز چهل، پنجاه هزار تومن كار
> میكنم. حالا ببین! اگه كار نكردم!
> نشونت میدم! (این گفتگو ها را دقیقا
> با خودش بود!!) خلاصه كنار خیابون
> مثل همیشه منتظر بودیم تا یه ماشین
> نگه داره و مثل مور و ملخ بریزیم
> سرش كه ما رو انتخاب كنه. یه دفعه
> دیدیم یه خانم سانتال مانتال با یه
> پرشیای نقره ای نگه داشت اولش همه
> فكر كردیم میخواد آدرس بپرسه واسه
> همینم كسی به
> طرف ماشینش حمله نكرد. ولی یهو
> دیدم از ماشین پیاده شد و یه نگاه
> عاقل اندر سفیهی به كارگرها
> انداخت و با هزار ناز و ادا به من
> اشاره كرد گفت شما! بیاید لطفا! من
> داشتم از فرط استرس شلوار خودم را
> مورد عنایت قرار می دادم. رسیدم
> نزدیكش كه بهم گفت: میخواستم یه
> كار كوچیكی برام انجام بدید. من كه
> حسابی جا خورده بود گفتم خواهش می
> كنم در خدمتم.
>
>
> سوار شدیم رفتیم به سمت
> خونه ش. تو راه هی با خودم می گفتم
> با قیافه ای كه این خانم داره هیچی
> بهم نده حداقل شصت، هفتاد تومن رو
> بهم میده! آخ جون عجب نونی امروز
> گیرم اومد. دیدی گفتم امروز كارم
> می گیره؟ حالت جا اومد داداش؟!
> (مكالمت درونی ایشان است
> اینها!)
>
>
> وقتی رسیدیم خونه بهم گفت
> آقا یه چند لحظه منتظر بمونید
> لطفا.
> بعد با صدای بلند بچه هاشو
> صدا كرد: رامتین! پسرم! عسل! دختر
> عزیزم! بیاید بچه ها كارتون
> دارم!
> پیش خودم می گفتم با بچه
> هاش چی كار دار دیگه؟ البته از حق
> نگذریم بچه هاش هم مودب بودن هم
> هلو!!
> بچه هاش كه اومدن با دست به
> من اشاره كرد و به بچه هاش گفت: بچه
> های گلم این آقا رو می بینید؟
> ببینید چه وضعی داره! دوست دارید
> مثل این آقا باشید؟ شما هم اگر درس
> نخونید اینطوری می شیدا! فهمیدید؟!
> آفرین بچه های گلم حالا برید سر
> درستون!
> بچه هاش هم یه نگاه عاقل
> اندر احمقی! به من انداختن و گفتن
> چشم مامی جون! و بعد رفتند.
>
> بعد زنه بهم گفت آقا خیلی
> ممنون لطف كردید! چقدر بدم
> خدمتتون؟
> منم كه حسابی كف و خون قاطی
> كرده بودم گفتم:
> - همین؟
> گفت:
> - بله
> گفتم:
> - میخواید یه عكس از خودم
> بهتون بدم اگر شبا خوابشون نبرد
> بهشون نشون بدید تا بترسن و
> بخوابن؟
> گفت:
> - نه ممنونم نیازی نیست! فقط
> شما معمولا همون اطراف هستید
> دیگه؟!!
> گفتم:
> - خانم شما آخر دیگه آخرشی
> ها!
> گفت: خواهش می كنم لطف
> دارید آقا!! اگر ممكنه بگید چقدر
> تقدیمتون كنم؟
> منم كه انگار با پتك زده
> باشن تو سرم گیج گیج شده بودم و
> گفتم: شما كه با ما همه كار كردید
> خب یه قیمت هم رومون بذارید و همون
> رو بدید دیگه! زنه هم پنج هزار تومن
> داد و گفت نیاز نیست بقیه ش رو بدی
> بذار تو جیبت لازمت میشه!
>
> نتیجه گیری اخلاقی: اگه درس
> نخونید مثل رفیق ما میشیدا
>

هیچ نظری موجود نیست: