۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

اينها کلماتى است که از دهان بچه ها خارج شده است

تعدادى از متخصصان اين پرسش را از گروهى از بچه هاى ٤ تا ٨ ساله پرسيدند که: «عشق يعنى چه؟»
پاسخهايى که دريافت شد عميقتر و جامعتر از حدّ تصوّر هر کس بود. در اينجا بعضى از اين پاسخ را براى شما میآوريم:
• هنگامى که مادر...بزرگم آرتروز گرفت ديگر نمیتوانست دولا شود و ناخنهاى پايش را لاک بزند. بنابراين، پدربزرگم هميشه اين کار را براى او میکرد، حتى وقتى دستهاى خودش هم آرتروز گرفت. اين يعنى عشق. (ربه کا، ٨ ساله)
• وقتى يک نفر عاشق شما باشد، جورى که اسمتان را صدا میکند متفاوت است. شما میدانيد که اسمتان در دهن او در جاى امنى قرار دارد. (بيلى، ٤ ساله)
• عشق هنگامى است که يک دختر به صورتش عطر میزند و يک پسر به صورتش ادوکلن میزند و با هم بيرون میروند و همديگر را بو میکنند. (کارل، ٥ ساله)
• عشق هنگامى است که شما براى غذا خوردن به رستوران میرويد و بيشتر سيبزمينى سرخ کردههايتان را به يکنفر میدهيد بدون آن که او را وادار کنيد تا او هم مال خودش را به شما بدهد. (کريس، ٦ ساله)
• عشق هنگامى است که مامانم براى پدرم قهوه درست میکند و قبل از آن که جلوى او بگذارد آن را میچشد تا مطمئن شود که مزهاش خوب است. (دنى، ٧ ساله)
• عشق هنگامى است که دو نفر هميشه همديگر را میبوسند و وقتى از بوسيدن خسته شدند هنوز میخواهند در کنار هم باشند و با هم بيشتر حرف بزنند. مامان و باباى من اينجورى هستند. (اميلى، ٨ ساله)
• اگر میخواهيد ياد بگيريد که چه جورى عشق بورزيد بايد از دوستى که ازش بدتان میآيد شروع کنيد. (نيکا، ٦ ساله)
(ما به چند ميليون نيکاى ديگر در اين سياره نياز داريم)
• عشق هنگامى است که به يکنفر بگوئيد از پيراهنش خوشتان میآيد و بعد از آن او هر روز آن پيراهن را بپوشد. (نوئل، ٧ ساله)
• عشق شبيه يک پيرزن کوچولو و يک پيرمرد کوچولو است که پس از سالهاى طولانى هنوز همديگر را دوست دارند. (تامى، ٦ ساله)
• عشق هنگامى است که مامان بهترين تکه مرغ را به بابا میدهد. (الين، ٥ ساله)
• هنگامى که شما عاشق يکنفر باشيد، مژههايتان بالا و پائين میرود و ستارههاى کوچک از بين آنها خارج میشود. (کارن، ٧ ساله)
• شما نبايد به يکنفر بگوئيد که عاشقش هستيد مگر وقتى که واقعاً منظورتان همين باشد. اما اگر واقعاً منظورتان اين است بايد آن را زياد بگوئيد. مردم معمولاً فراموش میکنند. (جسيکا، ٨ ساله)
و سرانجام ...
برنده ما يک پسر چهارساله بود که پيرمرد همسايهشان به تازگى همسرش را از دست داده بود. پسرک وقتى گريه کردن پيرمرد را ديد، به حياط خانه آنها رفت و از زانوى او بالا رفت و همانجا نشست. وقتى مادرش پرسيد به مرد همسايه چه گفتی؟ پسرک گفت: «هيچى، فقط کمکش کردم که گريه کند.   

هیچ نظری موجود نیست: