۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

ديوانه هستم اما احمق نيستم

مردي در هنگام رانندگي، درست جلوي حياط يك تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعويض لاستيك بپردازد. هنگامي كه سرگرم اين كار بود، ماشين ديگري به سرعت از روي مهره هاي چرخ كه در كنار ماشين بودند گذشت و آن ها را به درون جوي آب انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حيران مانده بود كه چه كار كند.
تصميم گرفت كه ماشينش را همان جا رها كند و براي خريد مهره چرخ برود.در اين حين، يكي از ديوانه ها كه از پشت نرده هاي حياط تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ ديگر ماشين، از هر كدام يك مهره بازكن و اين لاستيك را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعميرگاه برسي.
آن مرد اول توجهي به اين حرف نكرد ولي بعد كه با خودش فكر كرد ديد راست مي گويد و بهتر است همين كار را بكند.
پس به راهنمايي او عمل كرد و لاستيك زاپاس را بست.
هنگامي كه خواست حركت كند رو به آن ديوانه كرد و گفت:
خيلي فكر جالب و هوشمندانه اي داشتي.
پس چرا توي تيمارستان انداختنت؟
ديوانه لبخندي زد و گفت:
من اينجام چون ديوانه ام. ولي احمق كه نيستم!

عشق در بیمارستان

لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه ي بي پاياني را ادامه مي دادند. زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.
از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است.در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم. يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است. در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد :گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود. بزودي برمي گرديم...

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زيرسيگاري جلوي مرد پر از ته سيگار شده بود، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود. مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند. همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد. روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.

یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست. مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد

فرهاد، مرد تنها

عادت كرده‌ايم به فراموشي. چرا بايد فراموش كنيم كه نوروزمان با "بوي عيدي" فرهاد آغاز مي‌شود؟ جمعه‌هاي خاكستري‌مان را فرهاد فرياد مي‌زند. "كوچه‌هاي تاريك" شهرمان را فرهاد به يادمان مي‌آورد و يا در آخرين ترانه‌اش به ما يادآوري مي‌كند كه چه قدر فراموشكاريم و اندوه از دست رفتن فرهاد يك سال بيشتر عذاب‌مان نداد.فرهاد مهراد در بيست و نهم دي‌ماه سال ۱۳۲۲ در شهر تهران متولد شد. او آخرين فرزند رضا مهراد، ديپلمات و نماينده ايران درچند كشور عربي بود.علاقه به موسيقي در فرهاد قبل از شروع مدرسه آغاز شد. او هنگامي كه كودكي خردسال بود، ساعت‌ها از شنيدن صداي تمرين‌هاي موسيقي برادر بزرگ‌ترش لذت مي‌برد. برادر بزرگ فرهاد دانشجو بود و با سه تن از دوستانش موسيقي كلاسيك مي‌نواختند.فرهاد مدت‌ها در پشت در مي‌ايستاد و به صداي موسيقي آنها گوش مي‌داد. يكي از دوستان برادر فرهاد به علاقۀ وافر او نسبت به موسيقي آگاه شد و از خانوادۀ فرهاد خواست كه براي او يك ساز تهيه كنند. بدين گونه بود كه براي او ويولن‌سل خريدند و از همان زمان تمرين موسيقي آغاز شد.اما از بد روزگار عمر تمرينات موسيقي فرهاد كوتاه بود. روزي مادرش به دليل عصبانيت ساز فرهاد را از بالاي پله‌اي پرت كرد. ساز چند تكه شد و روح فرهاد هزار تكه. بعد از آن هيچ گاه دسترسي به موسيقي نداشت. ساز داشتن براي فرهاد مانند يك رؤيا بود، چون خانواده‌اش داشتن ساز را براي او درست نمي‌دانستند. برادر بزرگ فرهاد، به دليل اينكه شايد فرزند بزرگ بوده و يا در دانشگاه تحصيل مي‌كرده، اين اجازه را داشت تا ويولن بنوازد.در سن نوجواني با دوستان ارمني خود آشنا شد كه همگي داراي ادوات موسيقي بوده‌اند.اين دوستي سبب نزديكي دوبارۀ فرهاد به موسيقي شد. او شروع به رفت‌وآمد به خانۀ دوستان ارمني خود كرد و در آن جا بود كه فرهاد اين فرصت را يافت تا با سازهاي آنها تمرين كند. او به شدت علاقه‌مند به رشتۀ ادبيات فارسي و انگليسي بود، اما خانواده به او اجازۀ ورود به اين رشته را نداد و مجبور به ورود به رشتۀ طبيعي (تجربي) شد. و فرهاد به دليل بي‌علاقگي به رشتۀ طبيعي، در كلاس يازدهم مدرسه را ترك كرد.ترك مدرسه باعث شد كه تمام وقت او با موسيقي بگذرد. در دوران جواني بود كه براي اجراي برنامه‌اي در باشگاه صنعت نفت راهي اهواز شد. خوانندۀ گروه حضور نداشت. در نتيجه فرهاد مجبور شد به جاي خواننده، برنامه اجرا كند و اين شروع كار او به عنوان خواننده شد. بعدها توسط خانم ويدا قهرماني با شهبال شب پره آشنا شد و وارد گروه بلك كتز شد.در سال ۱۳۴۸ بود كه براي اولين بار اسفنديار منفردزاده و شهريار قنبري در كافه كوچيني در حال اجراي برنامه، او را ديدند و صداي باصلابت او آنها را بر اين داشت تا از فرهاد درخواست كنند كه براي ترانۀ "مرد تنها"ي فيلم "رضا موتوري" ساختۀ مسعود كيميايي با آنها همكاري كند. در همان زمان بود كه ترانۀ "مرد تنها" به صورت صفحه به بازار آمد و فرهاد تبديل به يك ستاره شد.سال‌هاي پس از انقلاب، مي‌توان گفت سخت‌ترين سال‌هاي زندگي هنري فرهاد بود. زماني بود كه موسيقي اجرا كردن و خواندن جرم بود. با اين حال هيچ گاه ايران را ترك نكرد. حتا زماني كه شهبال شب پره و اسفنديار منفردزاده از او خواستند كه ايران را به مقصد آمريكا ترك كند، قبول نكرد. درست زماني بود كه شعر احمد شاملو به نام "شبانه يك" با صداي فرهاد گوياي شرايط آن دوره بود.اين دوره به ده سال سكوت گذشت، تا اينكه بالاخره در سال ۱۳۷۱ توانست اولين مجوز بعد از انقلاب خود را براي آلبوم "خواب در بيداري" بگيرد.فرهاد خودش بود و ماند و از كسي تقليد نكرد. آگاهي بسيار زياد او موجب فروتني بسيارش شده بود. هيچ‌گاه خودش را استاد، پيانيست، صاحب سبك ندانست، درحالي كه واقعاً بود. هنر فرهاد در اين است كه آثارش فاقد تاريخ مصرف هستند. از عمق دل مي‌آيند و برعمق دل مي‌نشينند.هنر فرهاد تنها در موسيقي خلاصه نمي‌شد. او علاوه بر اين بيشتر شعر‌هايي را كه مي‌دانست به صورت بسيار زيبا خطاطي مي‌كرد.نزديكانش مي‌گويند كه فرهاد با ادبيات فارسي مأنوس بود. ابن سينا را به خوبي مي‌شناخت. ساعت‌ها بدون آنكه كتابي در دست بگيرد، مي‌توانست از ابوسعيد ابوالخير صحبت كند. او همچنين ادبيات انگليسي را به خوبي مي‌دانست. در اواخر عمر خود تصميم داشت يك مجموعه موسيقي كلاسيك از آهنگسازان غربي، چون "هنري پرسل" انگليسي قرن هفدهم، بسازد كه زمانه اين فرصت را به او نداد.بر زبان عربي تسلط داشت. نسخه‌هاي متعدد قرآن را داشت كه همه را تصحيح كرده بود. فرهاد رنج زيادي كشيد، ولي هيچ‌گاه اين باعث نشد كه هويت كار خود را فداي بازار عامه‌پسند كند. شايد اگر اين كار را مي‌كرد، زندگي مادي بهتري داشت، ولي تمامي سختي‌ها را به جان خريد، تا فرهاد بماند.فرهاد مهراد روز نهم شهريور ۱۳۸۱ در بيمارستاني در پاريس جان داد و پيكرش در گورستان تيۀ پاريس خاك شد.

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

ريشه يِ كلمات مرد،‌ زن، ‌دختر و پسر

مرد از مردن است زيرا زايندگي ندارد. مرگ نيز با مرد هم¬ريشه است.
زن از زادن است و زندگي نيز از زن است.
دختر از ريشه¬ي «دوغ » است كه در ميان مردمان آريايي به معنيِ «شير» بوده و ريشه¬يِ واژه¬يِ دختر «دوغ در» بوده، ‌به¬معني « شير دوش »، زيرا در جامعه¬يِ كُهَنِ ايرانِ باستان، كار اصليِ او شير دوشيدن بوده است.
به Daughter در انگليسي توجه كنيد. واژه¬يِ Daughter نيز به معني دختر است.
Gh در انگليسي كُهَن تلفظي مانند تلفظ آلمانيِ آن داشته و «خ» ادا مي¬شده است. در كتاب اوستا نيز اين واژه به شكل دوغدَر Doogh thar و در زبان پهلوي به شكل « دوخت » بيان مي¬شده است.
دوغ در اثر فرسايش و به مرور زمان به دختر تبديل گشت.
اما پسر همان «پوستْ دَر» بوده است. چرا كه كار كندن پوست جانوران بر عهده¬يِ پسران بوده و آنان چنين ناميده شدند.
« پوست در » به تدريج به پسر تبديل شد.
در پارسي باستان « Puthra »، « پوثَر » و در پهلوي « پوسَر » و « پوهَر » و در هند باستان « پسورَ » است.
در بسياري از گويش¬هاي كردي از جمله كرديِ فَهلَوي ( فَيلي ) هنوز پسوند « دَر» به كار مي¬رود. مانند: « نانْ دَر» كه به معنيِ كسي است كه وظيفه¬يِ غذا دادن به خانواده و اطرافيانش را بر عهده دارد.
حرف «پ » در «پدر» از پاييدن است. پدر يعني پايَنده يا به عبارتي يعني كسي كه مي¬پايد. يعني كسي كه مراقب اعضاي خانواده¬اش مي¬باشد و آنان را مي¬پايد.
پدر در اصل « پايدَر » يا « پادَر » بوده است.
جالب آن¬كه تلفظ « Father » يا « فاذر» در انگليسي به «پادر» شبيه¬تر است تا تلفظ «پدر».
خواهر (خواهر) از ريشه¬يِ « خواه » است. يعني آن¬كه خواهان خانواده و آسايش آن است.
خواهر = خواه + --َ- ر يا --- ار. در اوستا خواهر به صورت خـْـوَ نــگـْـهَر آمده است.
برادر نيز در اصل برا+در است. يعني كسي كه براي ما كار انجام مي دهد. يعني كار انجام دهنده براي ما و براي آسايش ما و
« مادر » يعني « پديد آورنده¬يِ ما ».

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

مکانیزم های انتقال

موتور های شعاعی
موتور بخار
مکانیزم چرخ دوزندگی
مکانیزم ساعت

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

داستانی عجیب ولی واقعی البته قضاوت با خودتان

زن جوان وقتی پس از ماهها آزار واذیت توسط جن ها ناچارشد تن به خواسته های آنها بدهدو با چشمانی اشکبار در دادگاه کرج حاضر شد. این زن و شوهر جوان پس از چند سال زندگی برای اینکه زن جوان از شکنجه ها و آزار واذیت جن ها نجات یابد طلاق گرفت . 21 تیر ماه سال 1383 زن وشوهر جوانی در شعبه 17 دادگاه خانواده کرج حاضر شدند و درخواست شان را برای طلاق توافقی به قاضی اکبر طالبی اعلام کردند . شوهر 33 ساله این زن به قاضی گفت : من وهمسرم از اول زندگی مان تا حالا با هم هیچ مشکلی نداشتیم ولی حالا با وجود داشتن دو دختر 10 و2 ساله به خاطر مشکلاتی که همسرم به آن مبتلا شده است ناچار شده ایم که از هم جدا شویم. مرد در ادامه حرفهایش گفت : هر شب جن ها به سراغ زنم می آیند واو را به شدت آزار واذیت می کنند من دیگر نمی توانم زنم را در این شرایط ببینم . زن جوان به قاضی گفت : 13 ساله بودم که در یک محضر در کرج مرا به عقد همسرم که 9 سال از من بزرگتر بود در اوردند . درست یک هفته بعد از عقدمان بود که خواب های عجیبی را دیدم .در عالم کودکی بودم و معنای خواب ها را نمی فهمیدم ولی اولین خوابم را هرگز فراموش نمی کنم . آن شب در عالم رویا دیدم که چهار گربه سیاه و یک گربه سفید در خانه مان آمده اند. گربه های سیاه مرا به شدت کتک می زدند ولی گربه سفید طرفداری مرا می کرد و از آنان خواست که کاری به من نداشته باشند از خواب که بیدار شدم متوجه خراش ها و زخمهایی روی بدنم شدم که به آرامی از ان خون بیرون می زد . دیگر ترس مرا برداشته بود حتی روزها وقتی جلوی آینه می رفتم گربه ها را درچشمانم می دیدم . از آن شب به بعد جنگ وجدال های من با چند گربه ادامه پیدا کرد . ( جنها در عالم انسانها و در کوچه و بازار ، معمولا به شکل گربه سانان ظاهر میشوند . البته به هر شکل دیگری هم که بخواهند،متوانند ظاهر بشوند ) در این مورد ابتدا با هیچ کس حرفی نزدم وتنها خانواده من و خانواده او جای زخمها را می دیدند دوران عقد 9 ماه طول کشید چون این شکنجه ها ادامه داشت خانواده ام مرا نزد یک دعانویس در ماهدشت کرج بردند او در کاسه آبی دعا خواند و بعد کاسه را کنار گذاشت به آینه نگاه کردم گربه ها را دیدم آن مرد دعانویس دست وپای گربه ها را با زنجیر بسته بود بعد از آن به من گفت باید چله نشینی کنی وتا چهل روز از چیزهایی که از حیوانات تولید شده استفاده نکنی تا چند روز غذا رشته پلو و عدس پلو می خوردم و این مساله و دستوراتی را که او داده بود رعایت کردم اما روزهای بعد پدر شوهرم که خسته شده بود اجازه نداد که این کار را ادامه بدهم . بعد از جشن عروسی ما، آن گربه ها رفتند .جای دیگر یک گربه سیاه با دوغول بیابانی که پشت سر او حالت بادی گارد داشتند سراغم آمدند . غولها مرا می گرفتند و گربه سیاه مرا می زد . من با این گربه 5 سال جنگیدم تا اینکه یکی از بستگانم ما را راهنمایی کرد تا مشهد نزد دعانویسی برویم. دعانویس مشهدی از ما زعفران - نبات -پارچه و کوزه آب ندیده خواست. او به کوزه چاقو می زد زمانیکه ما از خانه او خارج می شدیم ناگهان کوزه را پشت سرم شکاند و من ترسیدم .او گفت جن ها را از بین برده است . همان شب گربه بزرگ سیاه در حالیکه چوبی در دست داشت به همراه 13 گربه کوچک سراغم آمدند و مرا به شدت کتک زدند حال یک گربه تبدیل به 14 گربه شده بود .باز بستگان مرا راهنمایی کردند سراغ دعانویس های دیگری برویم. در قزوین پیر مردی با ریش های بلند. در چالوس پیر مردی .در روستای خاتون لر. در تهران و.... حتی 40 هزارتومن پول دادیم و دعا نویسی از اطراف اراک به منزلمان آوردیم و 250 هزار تومن از ما دستمزد خواست اما او که رفت همان شب باز من کتک خوردم. در این 12 سال 10-15 میلیون تومن خرج کردیم اما فایده ای نداشت. حتی در بیمارستان نزد چند روانپزشک رفتیم ولی کاری از دستشان بر نیامد. چاقو قیچی سنجاق هرچه بالا سرم گذاشتم نتیجه نداشت. حتی دعا گرفتم. جن ها کیف دعا را برداشتند و چند روز بعد کیف خالی را در گردن دخترم انداختند . گربه سیاه به اندازه یک میز تلویزیون بود او روی دو پا راه می رفت بینی بزرگ قرمز و گوشهای تیز و چشمان براقی داشت و مثل آدم حرف می زد اما گربه های کوچک چهار پا بودند و جیغ می کشیدند.از زندگی با شوهرم راضی بودم و همدیگر را بسیار دوست داشتیم . اما جن ها از من می خواستند که از همسرم جداشوم .اوایل فقط شب ها آنها را می دیدم اما کم کم روزها هم وارد زندگی ام می شدند . گربه بزرگ مرا بسیار دوست داشت وبا من حرف می زد به من می گفت از شوهرت طلاق بگیر او شیطان وبد دهن است به تو خیانت می کند . شبها که شوهرم می خوابید آنها مرا بالای سر شوهرم می بردند به من می گفتند اگر با ما باشی و از همسرت جدا شوی ارباب ما میشوی اما اگر جدا نشوی کتک خوردنها ادامه دارد . آنها دو راه پیش پایم گذاشتند به من گفتند نزد دعانویس نرو فایده ای ندارد فقط یا از همسرت جدا شو و یا با ما بیا . آنها شب ها مرا بیرون می بردند وقتی با آنها بودم پشتم قرص بود و از تاریکی نمی ترسیدم چون از من حمایت می کردند . آنها مرا به عروسی هایشان می بردند فضای عروسی هایشان سالنی تمیز شفاف و مرتب بود در عروسی هایشان همه نوع میوه بود در عروسی ها گربه بزرگ یک سر میز می نشست ومن سر دیگر میز و پذیرایی آنچنانی از میهمانان می شد آنها به من طلا و جواهرات می دادند . در حالیکه ساز ودهل نمی زدند اما صدای آن به گوش می رسید در میهمانی ها همه چیز می خوردم و خوش می گذشت اما وقتی پای حرف می رسید آنها مرا به شدت کتک می زدند فضایی که مرا در آن کتک می زدند با فضای عروسی شان زمین تا اسمان فرق داشت . محله ای قدیمی مثل ارگ بم با اتاق های کوچک در فضایی مه آلود و کثیف که معلوم نبود کجاست در آن فضا فقط گربه بزرگ روی صندلی می نشست و گربه های کوچک همه روی زمین روی کول هم سوار بودند بیشتر ساعاتی که مرا کتک می زدند 3 صبح بودحدود 2 ساعت مرا می زدند اما این دو ساعت برای شوهرم شاید 20 ثانیه می گذشت او با صدای ناله های من بیدار می شد و می دید از زخم ها خون بیرون می زند . زخمها رابا بتادین ضد عفونی می کردم وقتی گربه بزرگ مرا می زدجای زخمها عمیق بود اما تعداد زخمها کمتر بود . گاهی که او نمی زد وبه گربه های کوچک دستور می داد آنها خراشهای زیادی به شکل 7 را روی تنم وارد می کردند حتی صورت مرا با این خراشها شطرنجی می کردند حتی گاهی شبها مرا تا صبح می زدند . شبهایی که قرار بود کتک بخورم کسل می شدم و می فهمیدم می خواهند مرا بزنند. آن ها سه سال مدام به من می گفتند باید از شوهرت طلاق بگیری . در حالیکه دختر بزرگم 7 ساله بود من دوباره باردار شدم . آن ها بقدری عصبانی بودن که مرا تا حد بیهوشی کتک زدند.در 9 ماه بارداری بارها آنها به من حمله می کردند تا بچه را از شکمم بیرون بکشند واو را از بین ببرند شبها همسرم بالای سرم می نشست تا آنها مرا کتک نزنند اما او فقط پنجه هایی که به بدنم کشیده می شد را می دید وکاری نمی توانست بکند . زمانی که منزل مادرم می آمدم جن ها با من کاری نداشتند و سراغم نمی آمدند اما به محض آنکه پا در خانه شوهرم میگذاشتم آنها اذیت وآزار را شروع می کردند . یک شب پدر شوهرم گفت تا صبح با قمه بالای سرت می نشینم و هر چند وقت قمه را از بالای سرت رد میکنم تا آنها کشته شوند. نزدیکیهای صبح پدر شوهرم چند لحظه چرت زد که با صدای فریاد من بیدار شد ودید بدن من به شدت زخمی و خون آلود است . پدر شوهرم سر این قضیه 4 ماه مارا به همراه اثاثیه مان به منزل خودش برد اما شب که خوابیده بود آنها سراغش آمده و گفته بودند عروست کجاست و او گفته بود در ان اتاق با دخترم خوابیده است. صبح که از خواب بیدار شدم دیدیم صورتم خون آلود است . دیگر کمتر کسی به منزل ما رفت وآمد داشت . یکبار برادرم آمد به منزلمان و دید دخترم مشقهایش را می نویسد ومن حمام هستم اما صدایی از حمام نمی آید بعد از 20 دقیقه که در را باز کرد می بیند من در حمام زیر دوش غرق در خونم .یکبار به دستشوئی رفته بودم و تا 3 ساعت بیرون نیامدم. خواهرانم که نگران بودند در را بازکرده و دیدند تمام بدنم چنگ خورده و جای خراش است . گربه بزرگ دوپا علاقه زیادی به من داشت او فقط فردای من را به من می گفت او در مورد من بسیار تعصب داشت و اگر کسی به من توهین می کرد او می گفت تو چیزی نگو تلافی اش را سرش در می آورم . همیشه همه می گفتند آه و نفرین تو می گیرد . من کاره ای نبودم فقط حمایت و تعصب جن ها بود بیشتر اوقات می فهمیدم بیرون چه اتفاقی می افتد حتی خیلی وقتها که قرار بود جایی دعوایی شود من خودم را قبل از آن میرساندم تا جلوی دعوا را بگیرم . همه به من میگفتند اگر از آنها جواهرات بخواهی برایت می آورند .یکبار از آنها خواستم آنها یک انگشتر بزرگ مروارید که حدود 30 نگین اطراف آن بود برایم اوردند اما گفتند تا یک هفته به کسی نگو و بعد آشکارا دستت کن اما شوهرم آنرا در جیبش گذاشت وبه همه نشان داد .جن ها آمدند آنرا بردندوبه من گفتند لیاقت نداری . دیگر کم کم نیرویی مرا به خارج از خانه هدایت می کرد و بی هوا بیرون از منزل می رفتم اما نمی دانستم کجا بروم . این اواخر به مدت سه ماه زنی جوان و بسیار زیبا با موهای بلند و طلایی رنگ در حالیکه چکمه ای تا روی زانوهایش می پوشید از اوپن آشپزخانه وارد منزلمان می شد .دختر کوچکم او را دیده و ترسیده بود. روی چکمه هایش از پونز پوشیده شده بود او روزها به خانه ما می امد و بسیار کم حرف می زد و زیبایی و قدرت این زن حیرت اور بود او بدون انکه چیزی بگویم ذهن مرا می خواند و کارها را انجام می داد حتی دکور منزل را تغییر می داد و لباسهای او مانند لباسهای من بود اگر من در منزل روسری به سر داشتم اوهم روسری به سر داشت. او در منزل همه کارها را می کرد اما وارد آشپزخانه نمی شد و چیزی نمی خورد .یکبار برای من گوشت قربانی آورد . تا اینکه همسرم به خانه برگشت و از تغییر دکوراسیون اتاق خواب ناراحت شد و آن را مانند اولش کرد. زن چکمه پوش دیگر سراغم نیامد ولی گربه بزرگ گفت همسرت تاوان کارش را می دهد و همسرم به زندان افتاد. این روزهای آخر سه زن ویک مرد به سراغم آمدند و در اتاق پرستاری مرا اذیت می کردند یکی از زن ها شبیه من بود آزار آنها که تمام می شد گربه ها می آمدند . از شوهرم خواستم که از هم جدا شویم دیگر توان مبارزه با آنها را نداشتم روز ها در حین جمع وجور کردن خانه ناگهان بویی حس کردم بویی عجیب بود می فهمیدم الان سراغم می آیند و مرا به قلعه می برند و کتک می زنند. ناگهان بیهوش می شدم گاهی تا 48 ساعت منگ بودم راه میرفتم و غذای زیادی می خوردم اما خودم چیزی نمی فهمیدم. صبح روز بعد زوجین در دادگاه حضور یافتند روی صورت زن جوان زخم عمیق سه چنگال با فاصله ای بیشتر از دست انسان وجود داشت و صورت و دست های زن خون آلود بود . در 10 مرداد حکم طلاق صادر شد. زن جوان گفت جن ها دیشب آمدند ولی دیگر مرا نمی زدند آنها خوشحال بودند و گفتند اقدام خوبی کردی آن را ادامه بده این زن جوان گفت : رای طلاق را دوماه بالای کمد گذاشتم و اجرا نکردیم آن ها شب سراغ من آمدند ومرا وحشتناک کتک زدند طوریکه روی بدنم خط ونشان کشیدند. با همسرم قرار گذاشتیم ساعت 19 عصر روز بعد برای اجرای حکم طلاق به دفترخانه برویم و حضانت دو دختر م به همسرم سپرده شد . ساعت 17 آنروز قبل از مراجعه به محضر همسرم مرا نزد دعانویسی برد. مرد دعانویس به همسرم گفت : اگر زنت را طلاق بدهی جن ها او را می برند و از ما 10 روز مهلت خواست تا جن ها را مهار کند. خانواده ام گفتند تو که 12 سال صبر کردی این 10 روز را هم صبر کن اما در این ده روز کتک ها شدیدتر بود طوری که جای زخمها گوشت اضافه می آورد حتی سقف دهانم را زخم کرده بودند و موهای سرم را کنده بودند . چند بار مرا که کتک می زدند دختر کوچکم برای طرفداری به سمت من دوید اما آنها دخترم را زدند.پس از اجرای حکم طلاق جن ها خوشحال بودند بعد از آن چند بار به منزل همسرم رفتم تا کارهایش را انجام دهم و خانه اش را مرتب کنم اما جن ها با عصبانیت سراغم آمدند و دندان قروچه می کردند . بعد از طلاق که به خانه پدرم به همراه دو دخترم برگشتم دیگر آنها سراغم نمی آیند ومرا نمی زنند. تا چند وقت احساس دلتنگی به آنها دارم اگر بخواهم می توانم آنها را ببینم .

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

کاهش و کنترل طبیعی قند خون

دو عدد بامیه متوسط را شسته و انتهای آنها را جدا کنید . سپس از وسط آن دو قطعه باریک مطابق شکل ببرید . دو قطعه بریده شده را درون یک لیوان آب بیندازید .
روی لیوان را با درپوشی بپوشانید و در دمای طبیعی اطاق در طول شب نگهدارید .
صبح زود پیش از صرف صبحانه دو قطعه بامیه را از لیوان خارج کرده و آب درون لیوان را نوش جان کنید .
این کار را بصورت روزانه انجام دهید .
پس از دوهفته شاهد کاهش چشمگیر و ملموس قند خونتان خواهید بود .

زیباترین مرغابی دنیا

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

«قانون دانه»



نگاهي به درخت ســـيب بيندازيد.
شايد پانـــصد ســـيب روی درخت باشد که هر کدام حاوي دست کم ده دانه است.
خيلي دانه دارد نه؟!
ممکن است بپرسيم «چرا اين همه دانه لازم است تا فقط چند درخت ديگر اضافه شود؟»


اينجا طبيعت به ما چيزي ياد مي دهد :


«اکثر دانه ها هرگز رشد نمي کنند. پس اگر واقعاً مي خواهيد چيزي اتفاق بيفتد، بهتر است بيش از يکبار تلاش کنيد.»


از اين مطلب مي توان اين نتايج را بدست آورد:


- بايد در بيست مصاحبه شرکت کني تا يک شغل بدست بياوري.


- بايد با چهل نفر مصاحبه کني تا يک فرد مناسب استخدام کني.


- بايد با پنجاه نفر صحبت کني تا يک ماشين، خانه، جاروبرقي، بيمه و يا حتي ايده ات را بفروشي.


- بايد با صد نفر آشنا شوي تا يک رفيق شفيق پيدا کني.


وقتي که «قانون دانه» را درک کنيم ديگر نااميد نمي شويم و به راحتي احساس شکست نمي کنيم.


قوانين طبيعت را بايد درک کرد و از آنها درس گرفت.


در يک کلام : افراد موفق هر چه بيشتر شکست مي خورند، دانه هاي بيشتري مي کارند...

مفيدترين نوشيدني جهان چيست؟

به نظرشما مفيدترين نوشيدني جهان چيست؟


چاي، چاي سبز، آب معدني، قهوه نسكافه، كاپوچينو، كافه ميكس يا...


هيچ‌كدام از نوشيدني ها جواب صحيح نيست؛ اگر كنجكاو شده‌ايد و مي خواهيد بدانيد جواب اين معما چيست، پس متن زير رابه دقت بخوانيد:


طي تحقيقات پروفسور برديشيف روسي راز طول عمر رهبران اتحاد جماهير شوروي سابق، هند و كره شمالي نوشيدن، اين آب است. اين پروفسور روسي كه 82 سال سن دارد، درباره چگونگي تهيه اين آب دستور زير را ارائه داده است:


آب معمولي شير را منجمد و سپس آن را از يخچال خارج كرده و اجازه دهيد تا دوباره ذوب شود به اندازه اي كه درون ظرف فقط قطعه يخي به حجم يك تخم مرغ باقي بماند. اين قطعه يخ تمام ناخالصي هاي آب را ازجمله موادي كه سلول‌هاي بدن را از بين مي‌برد، به خود جذب مي‌كند. با خارج كردن اين قطعه يخ يك ليوان آب سبك به دست مي‌آيد كه مفيدترين نوشيدني دنياست و همچنين در طولاني كردن عمر انسان نيز موثراست.
بر گرفته از سایت تابناک

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

طراحی جالب دکلهای غول‌پیکربرق

شرکت آمریکایی choi + shine architects اخیرا” به خاطر یکی از طرح های خلاقانه ی خود برنده ی جایزه ی جامعه ی معماری آمریکا شده است. نام این پروژه که برای خطوط پرفشار برق طراحی شده به علت شکل خاص آنها “the land of giants” – سرزمین غول ها – نام گذاری شده است.
این گروه توانسته است با تغییرات کوچکی که در ساختار دکل های معمول برق به وجود آورده، اشکالی مجسمه مانند پدید بیاورد که در عین اینکه ساختاری کاملا” مقاوم دارند، از حیث تنوع هم دارای انواع مختلفی هستند. برای مثال در جاهایی که دکل ها از کوه یا جایی مرتفع بالا میروند، از اشکالی استفاده شده که تداعی کننده ی یک کوهنورد است، یا حتی در جاهایی که برای مثال مقدار سیم های ارتباطی زیاد شده، شکل این دکل برای بهتر تحمل کردن بار اضافی مانند یک فرد زانو زده شده است.
اما هزینه ی اجرای این نوع دکل ها هم تفاوت زیادی با دکل های معمول نمیکند، چرا که این دکل ها مانند بدن هایی میمانند که دست و پا و سر آنها به صورت پیش ساخته تولید شده و تنها با تغییرات در نوع اتصال آنها، این اشکال به وجود آمده اند.

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

پیرمرد بازنشسته باهوش

يك پيرمرد بازنشسته، خانه جديدی در نزديكی يك دبيرستان خريد. يكی دو هفته اول همه چيز به خوبی و در آرامش پيش می رفت تا اين كه مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلی كلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و در حالی كه بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چيزی كه در خيابان افتاده بود را شوت می كردند و سروصداى عجيبی راه انداختند. اين كار هر روز تكرار می شد و آسايش پيرمرد كاملاً مختل شده بود. اين بود كه تصميم گرفت كاری بكند.
روز بعد كه مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا كرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلی بامزه هستيد و من از اين كه می بينم شما اينقدر نشاط جوانی داريد خيلی خوشحالم. منهم كه به سن شما بودم همين كار را می كردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بكنيد. من روزی۱۰۰۰ تومن به هر كدام از شما
می دهم كه بيائيد اينجا و همين كارها را بكنيد».

بچه ها خوشحال شدند و به كارشان ادامه دادند. تا آن كه چند روز بعد، پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی ۱۰۰ تومان بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشكالی نداره؟

بچه ها گفتند: «100 تومان؟ اگه فكر می كنی ما به خاطر روزی فقط ۱۰۰ تومان حاضريم اينهمه بطری نوشابه و چيزهای ديگه رو شوت كنيم، كورخوندی. ما نيستيم».

و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگی ادامه داد.

دری که قفل نبود

پادشاهي مي خواست نخست وزيرش را انتخاب كند. چهار انديشمند بزرگ كشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقي قرار دادند و پادشاه به آنان گفت كه: «در اتاق به روي شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلي معمولي نيست و با يك جدول رياضي باز خواهد شد، تا زماني كه آن جدول را حل نكنيد نخواهيد توانست قفل را باز كنيد. اگر بتوانيد مسئله را حل كنيد مي توانيد در را باز كنيد و بيرون بياييد».
پادشاه بيرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به كار كردند. اعدادي روي قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به كار كردند.
نفر چهارم فقط در گوشه اي نشسته بود. آن سه نفر فكر كردند كه او ديوانه است. او با چشمان بسته در گوشه اي نشسته بود و كاري نمي كرد. پس از مدتي او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،
باز شد و بيرون رفت!
و آن سه تن پيوسته مشغول كار بودند. آنان حتي نديدند كه چه اتفاقي افتاد!
كه نفر چهارم از اتاق بيرون رفته.
وقتي پادشاه با اين شخص به اتاق بازگشت، گفت: «كار را بس كنيد. آزمون پايان يافته.
من نخست وزيرم را انتخاب كردم». آنان نتوانستند باور كنند و پرسيدند:
«چه اتفاقي افتاد؟ او كاري نمي كرد، او فقط در گوشه اي نشسته بود. او چگونه توانست
مسئله را حل كند؟» مرد گفت: «مسئله اي در كار نبود. من فقط نشستم و نخستين
سؤال و نكته ي اساسي اين بود كه آيا قفل بسته شده بود يا نه؟ لحظه اي كه اين احساس را كردم فقط در سكوت مراقبه كردم. كاملأ ساكت شدم و به خودم گفتم كه از كجا شروع كنم؟
نخستين چيزي كه هر انسان هوشمندي خواهد پرسيد اين است كه آيا واقعأ مسأله اي وجود دارد، چگونه مي توان آن را حل كرد؟ اگر سعي كني آن را حل كني تا بي نهايت به قهقرا خواهي رفت؛
هرگز از آن بيرون نخواهي رفت. پس من فقط رفتم كه ببينم آيا در، واقعأ قفل است يا نه و ديدم قفل باز است».
پادشاه گفت: «آري، كلك در همين بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم كه يكي از شما پرسش واقعي را بپرسد و شما شروع به حل آن كرديد؛ در همين جا نكته را از دست داديد. اگر تمام عمرتان هم روي آن كار مي كرديد نمي توانستيد آن را حل كنيد.
اين مرد، مي داند كه چگونه در يك موقعيت هشيار باشد. پرسش درست را او مطرح كرد».
این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون در هرگز بسته نبوده است

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

مناجاتي زيبا از استاد مصطفي ملكيان

خدايا، انديشه‌ام را در مسيري معنوي و روحاني قرار ده، تا روحم را با تو درآميزم، و لذت ِ بودن ِ با تو را در لحظه لحظه‌ي زندگي‌ام دريابم.
خدايا، انديشه‌ام را چنان محكم ‌ساز كه به حقيقت و عقلانيت متعهد باشم، و تنها بر پايه فهم و تشخيص خودم از زندگي، زندگي كنم، تا بتوانم از آنچه جامعه و ديگران از من مي‌خواهند فراتر بروم.


خدايا، به من بينشي عطا كن كه هيچ وقت خود را با ديگران مقايسه نكنم، بر آنهايي كه از من برتر هستند حسد نورزم، و بر آنها كه پايين ترند فخر نفروشم، و بر آنچه دارم قناعت كنم و همواره در اين انديشه باشم كه از آنچه در حال حاضر هستم، فراتر بروم.


خدايا، به من فهمي عطا كن تا تفاوتهاي خود با ديگران را دريابم، و بفهمم كه با شخصيت منحصربه فردي كه دارم قاعدتا زندگي منحصربه فردي نيز براي خود خواهم داشت، كه از جهاتي مي تواند متفاوت از زندگي ديگران باشد، مهم آن است كه به تفاوتهاي خودم و تفاوتهاي ديگران احترام بگذارم و زندگي ام را منطبق با آن چه هستم، شكل ببخشم.


خدايا، توانايي ِ عشق به ديگري را در وجودم بارور ساز، تا انسان ها را خالصانه دوست بدارم، و بهترين لحظات لذت زندگي ام، لحظاتي باشد كه بدون هيچ نوع چشمداشتي، خدمتي به همنوع ام مي كنم.


خدايا، مرا از هر نوع نفرت و كينه اي كه حوادث تلخ روزگار بر وجودم نهاده است، رها كن، تا با رهايي از نفرت و كينه، بتوانم ديگران را آن طور كه هستند، بپذيرم و دوست بدارم.


خدايا، فهم مرا از زندگي آن چنان ژرف ساز تا قوانين آن را دريابم، و بفهمم كه در زندگي چيزهايي هست كه قابل تغيير نيست، قوانيني هست كه از آنها تخطي نمي توان كرد، تا ساده لوحانه نپندارم كه هر آنچه مي خواهم را مي توانم داشته باشم، و هر آنچه آرزو مي كنم خواهم داشت.


خدايا، اين توانايي را به من عطا فرما تا در لحظه لحظه زندگي ام، در لحظه حال و براي آنچه هم اكنون مي گذرد زندگي كنم، و زيبايي ها و شادي هايي كه هم اكنون از آن برخوردار هستم را با انديشيدن بيش از حد به گذشته اي كه ديگر پايان يافته است، و دغدغه بيش از حد براي آينده اي كه هنوز نيامده است، ناديده نگيرم.


خدايا مگذار كه در بند گذشته باقي بمانم، و چنان تعهد و دغدغه ي كشف حقيقت را در درونم شعله ور ساز كه هيچگاه بخاطر آنچه در گذشته حقيقت مي دانسته ام و آبرو ، حيثيت و شخصيت اجتماعي ام بدان وابسته است، از حقيقت هايي كه هم اكنون بدان ها دسترسي مي يابم، و ممكن است همه آنچه در گذشته حقيقت مي دانسته ام به چالش بكشد و بي اعتبار سازد‏، محروم نمانم.


خدايا، مرا به انضباطي دروني متعهد كن، تا بفهمم و بدانم كه هر كاري كه دوست دارم و از آن لذت مي برم را مجاز نيستم كه انجام دهم.


خدايا، كمكم كن تا عميقا دريابم كه زندگي بيش از آنچه اغلب مي پندارند جدي است، و براي هيچ انساني استثنا قائل نمي گردد، همه ما براي آنچه مي خواهيم و در آرزوي آن هستيم بايد تلاش كنيم و شايستگي و لياقت به دست آوردن آن را داشته باشيم. خدايا، به من بياموز كه بدون شايستگي و لياقت داشتن چيزي، نخواهم كه تو آن را از آسمان برايم بفرستي.


و در آخر ؛ خدايا، نعمت سكوت را بر من ارزاني دار ، تا در آن لحظاتي كه طنين زندگي روزمره در درونم آرام مي گيرد، نواي دلنشين و آرامش بخش حضور تو در روح و وجودم، مرا گرم و آرام سازد.

نامهاي ماه‌هاي ايرانيان به چه معناست؟!

فروردين
فروردين نام نخستين ماه از فصل بهار و روز نوزدهم هر ماه در گاه شماري اعتدالي خورشيدي است. در اوستا و پارسي باستان فرورتينام, در پهلوي فرورتين و در فارسي فروردين گفته شده كه به معناي فروردهاي پاكان و فروهرهاي ايرانيان است. بنا به عقيده پيشينيان, ده روز پيش از آغاز هر سال فروهر در گذشتگان كه با روان و وجدان از تن جدا گشته, براي سركشي خان و مان ديرين خود فرود مي آيند و ده شبانه روز روي زمين به سر مي‌برند. به مناسبت فرود آمدن فروهرهاي نيكان, هنگام نوروز را جشن فروردين خوانده اند. فروهران در ده روز آخر سال بر زمين هستند و بامداد نوروز پيش از بر آمدن آفتاب,به دنياي ديگر مي‌روند.
ارديبهشت
ارديبهشت نام دومين ماه سال و روز دوم هر ماه در گاهشماري اعتدالي خورشيدي است. در اوستا اشاوهيشتا و در پهلوي اشاوهيشت و در فارسي ارديبهشت گفته شده كه كلمه اي است مركب از دو جزء:
جزء اول ((اشا)) از جمله لغاتي است كه معني آن بسيار منبسط است, راستي و درستي, تقدس, قانون و آئين ايزدي, پاكي.... و بسيار هم در اوستا به كار برده شده است. جزء ديگر اين كلمه كه واژه ((وهيشت))باشد. صفت عالي است به معناي بهترين, بهشت فارسي به معني فردوس از همين كلمه است. در عالم روحاني نماينده صفت راستي و پاكي و تقدس اهورامزداست و در عالم مادي نگهباني كليه آتش هاي روي زمين به او سپرده شده است. در معني تركيب لغت ارديبهشت ((مانند بهشت)) هم آمده است.


خرداد
خرداد نام سومين ماه سال و روز ششم در گاهشمار اعتدالي خورشيدي است. در اوستا و پارسي باستان هئوروتات ,در پهلوي خردات و در فارسي خورداد يا خرداد گفته شده كه كلمه اي است مركب از دو جزء: جزء هئوروه كه صفت است به معناي رسا, همه, درست و كامل. دوم تات كه پسوند است براي اسم مونث, بنابراين هئوروتات به معناي كمال و رسايي است. ايزدان تير و باد و فروردين از همكاران خرداد مي‌باشند. خرداد نماينده رسايي و كمال اهورامزداست و در گيتي به نگهباني آب گماشته شده است.


تير
تير نام چهارمين ماه سال و روز سيزدهم هر ماه گاهشماري اعتدالي خورشيدي است. در اوستا تيشريه, در پهلوي تيشتر و در فارسي صورت تغيير يافته آن يعني تير گفته شده كه يكي از ايزدان است و به ستاره شعراي يماني اطلاق مي‌شود. فرشته مزبور نگهبان باران است و به كوشش او زمين پاك, از باران بهره مند مي‌شود و كشتزارها سيراب مي‌گردد. تيشتر را در زبانهاي اروپايي سيريوس خوانده اند. هر گاه تيشتر از اسمان سر بزند و بدرخشد مژده ريزش باران مي‌دهد. اين كلمه را نبايد با واژه عربي به معني سهم اشتباه كرد.


امرداد
امرداد نام پنجمين ماه سال و روز هفتم هر ماه در گاهشماري اعتدالي خورشيدي است. در اوستا امرتات ,در پهلوي امرداد و در فارسي امرداد گفته شده كه كلمه اي است مركب از سه جزء:
اول ((ا)) ادات نفي به معني نه, دوم ((مرتا)) به معني مردني و نابود شدني نيست و سوم تات كه پسوند و دال بر مونث است. بنابر اين امرداد يعني بي مرگي و آسيب نديدني يا جاوداني. پس واژه ((مرداد)) به غلط استعمال مي‌شود. در ادبيات مزديسنا امرداد يكي از امشاسپندان است كه نگهباني نباتات با اوست. در مزديسنا شخص بايد به صفات مشخصه پنج امشاسپند ديگر كه عبارتند از:
نيك انديشي, صلح و سازش, راستي و درستي, فروتني و محبت به همنوع, تامين اسايش و امنيت بشر مجهز باشد تا به كمال مطلوب همه كه از خصايص امرداد است نايل گردد.


شهريور
شهريور نام ششمين ماه سال و روز چهارم هر ماه در گاهشماري اعتدالي خورشيدي است. در اوستا خشتروئيريه, در پهلوي شتريور و در فارسي شهريور مي‌دانند. كلمه اي است مركب از دو جزء: خشتر كه در اوستا و پارسي باستان و سانسكريت به معني كشور و پادشاهي است و جزء دوم صفت است از ور به معني برتري دادن وئير يه يعني برگزيده و آرزو شده و جمعا يعني كشور منتخب يا پادشاهي برگزيده . اين تركيب بارها در اوستا به معني بهشت يا كشور آسماني اهورامزدا آمده است. شهريور در جهان روحاني نماينده پادشاهي ايزدي و فر و اقتدار خداوندي است و در جهان مادي پاسبان فلزات. چون نگهباني فلزات با اوستاو را دستگير فقرا و ايزد رحم و مروت خوانده اند. روايت شده است شهريور آزرده و دلتنگ مي‌شود از كسي كه سيم و زر را بد به كار اندازد يا بگذارد كه زنگ بزند.
مهر
در سانسكريت ميترا, در اوستا و پارسي ميثر و در پهلوي ميتر و در فارسي مهر گفته مي‌شود. كه از ريشه سانسكريت آمده به معني پيوستن. اغلب خاورشناسان معني اصلي مهر را واسطه و ميانجي ذكر كرده اند. مهر واسطه است ميان آفريدگار و آفريدگان. ميثره در سانسكريت به معني دوستي و پروردگار و روشنايي و فروغ است و در اوستا فرشته روشنايي و پاسبان راستي و پيمان است. مهر ايزد هماره بيدار و نيرومند است و براي ياري كردن راستگويان و بر انداختن دروغگويان و پيمان شكنان در تكاپوست. مهر از براي محافظت عهد و پيمان و ميثاق مردم گماشته شده است. از اين رو فرشته فروغ و روشنايي نيز هست كه هيچ چيز ار او پوشيده نمي‌ماند. براي انكه از عهده نگهباني بر آيد اهورامزدا به او هزار گوش و ده هزار چشم داده است. مقام مهر در بالاي كوه ((هرا)) است, انجايي كه نه روز است و نه شب, نه گرم است و نه سرد, نه ناخوشي و نه كثافت .مهر از آنجا بر ممالك آريايي نگران است. اين آرامگاه خود به پهناي كره زمين است يعني مهر در همه جا حاضر است و با شنيدن آواي ستمديدگان آگاه گشته به ياري آنان مي‌شتابد.
آيين مهر در دين مسيح نيز مشهود است. ايزد مهر در اصل بجز ايزد خورشيد بوده است اما بعدها آندو را يكي دانسته اند. مورخان يوناني مهر را به نام ميترس ياد كرده اند و كر كرده اند كه ايرانيان خورشيد را به اسم ((ميترس)) مي‌ستايند.از اين خبر پيداست كه در يك قرن پيش از ميلاد مسيح آندو با يكديگر مخلوط شده اند. نگهباني ماه هفتم و روز شانزدهم هر ماه را به عهده ايزد مهر است.


آبان
در اوستا آپ در پارسي باستان آپي و در فارسي آب گفته مي‌شود. در اوستا بارها ((آپ)) به معني فرشته نگهبان آب استعمال شده و همه جا به صيغه جمع آمده است. نام ماه هشتم از سال خورشيدي و نام روز دهم از هر ماه را, آبان مي دانند. ايزد آبان موكل بر آهن است و تدبير امور و مصالح ماه به او تعلق دارد. به سبب آنكه ((زو)) كه يكي از پادشاهان ايران بود در اين روز با افراسياب جنگ كرده, او را شكست داده, تعاقب نمود و از ملك خويش بيرون كرد, ايرانيان اين روز را جشن مي گيرند, ديگر آنكه چون مدت هشت سال در ايران باران نباريد مردم بسيار تلف گرديده و بعضي به ملك ديگر رفتند. عاقبت در همين روز باران شروع به باريدن كرد و بنابراين ايرانيان اين روز را جشن كنند. آفتاب در اين ماه در برج عقرب يا كژدم قرار مي‌گيرد.


آذر
در اوستا آتر, آثر, در پارسي باستان آتر, در پهلوي آتر, و در فارسي آذر مي‌گويند. آذر فرشته نگهبان آتش و يكي از بزرگتري ايزدان است. آريائيان(هندوان و ايزدان) بيش از ديگر اقوام به عنصر آتش اهميت مي دادند. ايزد آذر نزد هندوان ,آگني خولنده شده و در ((ودا)) (كتاب كهن و مقدس هندوان) از خدايان بزرگ به شمار رفته است. آفت اب در اين ماه در برج قوس ياكماندار قرار مي گيرد.
دي
در اوستا داثوش يا دادها به معني آفريننده, دادار و آفريدگار است و غالبا صفت اهورامزدا است و آن از مصدر ((دا)) به معني دادن و افريدن است. در خود اوستا صفت دثوش (=دي)براي تعيين دهمين ماه استعمال شده است. در ميان سي روز ماه, روزهاي هشتم و بيست و سوم به دي (آفريدگار,دثوش) موسوم است. براي اينكه سه روز موسوم به ((دي) )با هم اشتباه نشوند نام هر يك را به نام روز بعد مي‌پيوندند. مثلا روز هشتم را ((دي باز)) و روز پانزدهم را ((دي بمهر)) و....دي نام ملكي است كه تدبير امور و مصالح روز و ماه دي به او تعلق دارد.
بهمن
در اوستا وهومنه ,در پهلوي وهومن, در فارسي وهمن يا بهمن گفته شده كه كلمه اي است مركب از دو جزء: ((وهو))به معني خوب و نيك و ((مند))از ريشه من به معني منش: پس يعني بهمنش, نيك انديش, نيك نهاد. نخستين آفريده اهورامزدا است و يكي از بزرگترين ايزدان مزديسنا. در عالم روحاني مظهر انديشه نيك و خرد و توانايي خداوند است. انسان را از عقل و تدبير بهره بخشيد تا او را به آفريدگار نزديك كند.يكي از وظايف بهمن اين است كه به گفتار نيك را تعليم مي دهد و از هرزه گويي باز مي‌دارد.خروس كه از مرغكان مقدس به شمار مي‌رود و در سپيده دم با بانگ خويش ديو ظلمت را رانده ,مردم را به برخاستن و عبادت و كشت و كار مي‌خواند, ويژه بهمن است. همچنين لباس سفيد هم از آن وهمن است. همه جانوران سودمند به حمايت بهمن سپرده شده اند و كشتار در بهمن روز منع شده است. بنا به نوشته ابوريحان بيروني جانوران سودمند به حمايت بهمن سپرده شده اند و كشتار در بهمن روز منع شده است.بهمن اسم گياهي است كه به ويژه در جشن بهمنجه خورده مي‌شود.و در طب نيز اين گياه معروف است.


اسفند
در اوستا اسپنتا آرميتي, در پهلوي اسپندر, در فارسي سپندار مذ, سفندارمذ, اسفندارمذ, و گاه به تخفيف سپندار و اسفند گفته شده كه كلمه اي است مركب از دو جزء: سپند, كه صفت است به معني پاك و مقدس, يا ارمئتي هم مركب از دو جزء: اول آرم كه قيد است به معني درست, شايد و بجا. دوم متي از مصدر من به من معني انديشيدن. بنابراين ارمتي به معني فروتني, بردباري و سازگاري است و سپنته آرمتي به معني بردباري و فروتني مقدس است. در پهلوي آن را خرد و كامل ترجمه كرده اند. سپندارمذ يكي از امشاسپندان است كه مونث و دختر اهورامزدا خوانده شده است. وي موظف است كه همواره زمين را خرم , آباد, پاك و بارور نگه دارد, هر كه به كشت و كار بپردازد و خاكي را آباد كند خشنودي اسپندارمذ را فراهم كرده است و آسايش در روي زمين سپرده به دست اوست و خود زمين نيز نماينده اين ايزد بردبار و شكيباست و مخصوصا مظهر وفا و اطاعت و صلح و سازش است. بيدمشك گل مخصوص سپندارمذ مي‌باشد.

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

وعده لباس گرم

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.
از او پرسید : آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود :
ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد

سی ثانیه پای صحبت آقای برایان دایسون مدیراجرائی اسبق در شرکت کوکاکولا

هیچوقت از ریسک کردن نهراسیم چرا که به ما این فرصت را خواهد داد تا شجاعت را یاد بگیریم..
فرض کنید زندگی همچون یک بازی است .
قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید
جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند
. پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین ، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد ،
اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند.

او در ادامه میگوید :
" آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده ، سلامتی ، دوستان و روح خودتان
و توپ لاستیکی همان کارتان است.

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

من ، تو ، او

من ، تو ، او
من به مدرسه ميرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه ميرفتي به تو گفته بودند بايد دکتر شوي
او هم به مدرسه ميرفت اما نمي دانست چرا

من پول تو جيبي ام را هفتگي از پدرم ميگرفتم
تو پول تو جيبي نمي گرفتي هميشه پول در خانه ي شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدزسه کنار خيابان آدامس ميفروخت

معلم گفته بود انشا بنويسيد
موضوع اين بود علم بهتر است يا ثروت

من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم مي گفت با علم مي توان به ثروت رسيد
تو نوشته بودي علم بهتر است
شايد پدرت گفته بود تو از ثروت بي نيازي
او اما انشا ننوشته بود برگه ي او سفيد بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود

معلم آن روز او را تنبيه کرد
بقيه بچه ها به او خنديدند
آن روز او براي تمام نداشته هايش گريه کرد
هيچ کس نفهميد که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمي دانست او پول خريد يک خودکار را نداشته
شايد معلم هم نمي دانست ثروت وعلم
گاهي به هم گره مي خورند
گاهي نمي شود بي ثروت از علم چيزي نوشت

من در خانه اي بزرگ مي شدم که بهار
توي حياطش بوي پيچ امين الدوله مي آمد
تو در خانه اي بزرگ مي شدي که شب ها در آن
بوي دسته گل هايي مي پيچيد که پدرت براي مادرت مي خريد
او اما در خانه اي بزرگ مي شد که در و ديوارش
بوي سيگار و ترياکي را مي داد که پدرش مي کشيد

سال هاي آخر دبيرستان بود
بايد آماده مي شديم براي ساختن آينده
من بايد بيشتر درس مي خواندم دنبال کلاس هاي تقويتي بودم
تو تحصيل در دانشگا هاي خارج از کشور برايت آينده ي بهتري را رقم مي زد
او اما نه انگيزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار مي گشت

روزنا مه چاپ شده بود
هر کس دنبال چيزي در روزنامه مي گشت

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ي قبولي هاي کنکور جستجو کنم
تو رفتي روزنامه بخري تا دنبال آگهي اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردي
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در يک نزاع خياباني کسي را کشته بود

من آن روز خوشحال تر از آن بودم
که بخواهم به اين فکر کنم که کسي کسي را کشته است
تو آن روز هم مثل هميشه بعد از ديدن عکس هاي روزنامه
آن را به به کناري انداختي
او اما آنجا بود در بين صفحات روزنامه
براي اولين بار بود در زندگي اش
که اين همه به او توجه شده بود !!!!

چند سال گذشت
وقت گرفتن نتايج بود

من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهي ام بودم
تو مي خواستي با مدرک پزشکي ات برگردي همان آرزوي ديرينه ي پدرت
او اما هر روز منتظر شنيدن صدور حکم اعدامش بود

وقت قضاوت بود
جامعه ي ما هميشه قضاوت مي کند

من خوشحال بودم که که مرا تحسين مي کنند
تو به خود مي باليدي که جامعه ات به تو افتخار مي کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرينش مي کنند

زندگي ادامه دارد
هيچ وقت پايان نمي گيرد

من موفقم من ميگويم نتيجه ي تلاش خودم است!!!
تو خيلي موفقي تو ميگويي نتيجه ي پشت کار خودت است!!!
او اما زير مشتي خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!!

من , تو , او
هيچگاه در کنار هم نبوديم
هيچگاه يکديگر را نشناختيم

اما من و تو اگر به جاي او بوديم
آخر داستان چگونه بود؟؟؟

هر روز از كنار مردماني ميگذريم كه يا من اند يا تو و يا او
و به راستي نه موفقيت هاي من به تمامي از آن من است و نه تقصيرهاي او همگي از آن او

خوشبختي

همه ما خودمان را چنين متقاعد ميكنيم كه با ازدواج زندگي بهتري خواهيم داشت، وقتي بچه دار شويم بهتر خواهد شد، و با به دنيا آمدن بچه‌هاي بعدي زندگي بهتر...
ولي وقتي مي‌بينيم كودكانمان به توجه مداوم نيازمندند، خسته ميشويم.

بهتر است صبر كنيم تا بزرگتر شوند.

فرزندان ما كه به سن نوجواني ميرسند، باز كلافه ميشويم، چون دايم بايد با آنها سروكله بزنيم. مطمئناً وقتي بزرگتر شوند و به سنين بالاتر برسند، خوشبخت خواهيم شد.

با خود ميگوييم زندگي وقتي بهتر خواهد شد كه :

همسرمان رفتارش را عوض كند،يك ماشين شيكتر داشته باشيم، بچه هايمان ازدواج كنند،

به مرخصي برويم و در نهايت بازنشسته شويم...

حقيقت اين است كه براي خوشبختي، هيچ زماني بهتر از همين الآن وجود ندارد.

اگر الآن نه، پس كي؟ زندگي همواره پر از چالش است.

بهتر اين است كه اين واقعيت را بپذيريم و تصميم بگيريم كه با وجود همه اين مسائل، شاد و خوشبخت زندگي كنيم.

خيالمان ميرسد كه زندگي، همان زندگي دلخواه، موقعي شروع ميشود كه موانعي كه سر راهمان هستند ، كنار بروند:

مشكلي كه هم اكنون با آن دست و پنجه نرم ميكنيم، كاري كه بايد تمام كنيم، زماني كه بايد براي كاري صرف كنيم، بدهي‌هايي كه بايد پرداخت كنيم و ....
بعد از آن زندگي ما، زيبا و لذت بخش خواهد بود!

بعد از آنكه همه اينها را تجربه كرديم، تازه مي فهميم كه زندگي، همين چيزهايي است كه ما آنها را موانع مي‌شناسيم.

اين بصيرت به ما ياري ميدهد تا دريابيم كه جاده‌اي بسوي خوشبختي وجود ندارد.

خوشبختي، خودٍ همين جاده است...... پس بياييد از هر لحظه لذت ببريم.براي آغاز يك زندگي شاد و سعادتمند لازم نيست كه در انتظار بنشينيم:

در انتظار فارغ التحصيلي، بازگشت به دانشگاه، كاهش وزن ، افزايش وزن، شروع به كار، ازدواج، شروع تعطيلات، صبح جمعه، در انتظار دريافت وام جديد، خريد يك ماشين نو، باز پرداخت قسطها، بهار و تابستان و پاييز و زمستان، اول برج، پخش فيلم مورد نظرمان از تلويزيون، مردن، تولد مجدد و...

خوشبختي يك سفر است، نه يك مقصد.. هيچ زماني بهتر از همين لحظه براي شاد بودن وجود ندارد.

زندگي كنيد و از حال لذت ببريد.

اكنون فكر كنيد و سعي كنيد به سؤالات زير پاسخ دهيد:

1. پنج نفر از ثروتمندترين مردم جهان را نام ببريد.

2.. برنده‌هاي پنج جام جهاني آخر را نام ببريد.

3. آخرين ده نفري كه جايزه نوبل را بردند چه كساني هستند؟

4. آخرين ده بازيگر برتر اسكار را نام ببريد..

نميتوانيد پاسخ دهيد؟ نسبتاً مشكل است، اينطور نيست؟

نگران نباشيد، هيچ كس اين اسامي را به خاطر نمي آورد.

روزهاي تشويق به پايان ميرسد!

نشانهاي افتخار خاك مي گيرند!

برندگان به زودي فراموش ميشوند!

اكنون به اين سؤالها پاسخ دهيد:

1. نام سه معلم خود را كه در تربيت شما مؤثر بوده‌اند ، بگوييد.

2. سه نفر از دوستان خود را كه در مواقع نياز به شما كمك كردند، نام ببريد.

3. افرادي كه با مهربانيهايشان احساس گرم زندگي را به شما بخشيده‌اند، به ياد بياوريد.

4. پنج نفر را كه از هم صحبتي با آنها لذت ميبريد، نام ببريد. حالا ساده تر شد، اينطور نيست؟

افرادي كه به زندگي شما معني بخشيده‌اند، ارتباطي با "ترين‌ها" ندارند،ثروت بيشتري ندارند، بهترين جوايز را نبرده‌اند، ....

آنها كساني هستند كه به فكر شما هستند، مراقب شما هستند، همانهايي كه در همه شرايط، كنار شما ميمانند .




۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

تصوير پنهان

اين تصوير به جز خط‌هاي عمودي سفيد و مشکي، چه تصويري را مشاهده مي‌کنيد؟




براي مشاهده تصوير پنهان در اين مطلب مي‌توانيد از مانيتور چند قدم فاصله بگيريد حالا به ما بگوييد در اين تصوير چه مشاهده کرديد؟

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

کلامی از شیخ بهائی

آدمی اگر پيامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نيست، زيرا :
اگر بسيار كار كند، می‌گويند احمق است !
اگر كم كار كند، می‌گويند تنبل است!
اگر بخشش كند، مي‌گويند افراط مي‌كند!
اگر جمعگرا باشد، می‌گويند بخيل است!
اگر ساكت و خاموش باشد می‌گويند لال است!!!
اگر زبان‌آوری كند، می‌گويند ورّاج و پرگوست ..!
اگر روزه برآرد و شب‌ها نماز بخواند می‌گويند رياكاراست!!!
و اگر نكند میگويند كافراست و بی‌دين .....!!!
لذا نبايد بر حمد و ثنای مردم اعتنا كرد
و جز ازخداوند نبايد ازكسی ترسيد.
پس آنچه باشید که دوست دارید.
شاد باشید ؛
مهم نیست که این شادی چگونه قضاوت شود.

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

کارمند

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

آشپزخانه فشرده

این یک آشپزخانه کامل جمع آوری شده و کوچک در سایز 1/8 متر مربع است که شامل تمامی وسایلی است که یک آشپزخانه کامل نیاز دارد.



۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

تجارت میمون

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد.
روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند…
به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت.
با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.
این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.
این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 100 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.

در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک 80 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 100 دلار به او بفروشید.»
روستایی‌ها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند...
البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون...!!!

جمله روز : دو چيز را پاياني نيست : يکي جهان هستي و ديگري حماقت انسان . البته در مورد اولي مطمئن نيستم!!! آلبرت انيشتين

ايزو 9001

بار اولی که رفته بودم تو دفتر مدیر کارخونمون٬ پیش خودم گفتم اینجا حتما توالتش از توالتای کارگری کارخونه تمیزتره. بد نیست تا اینجا که اومدم یه حالی هم به مستراح جناب مدیر بدم. بعد از اینکه آقای مدیرکارش را به من گفت سریع رفتم سمت توالت کذایی.
روی در توالت با خطی خوش نوشته شده بود:
"النظافه من الایمان"
در را باز کردم. روبروم با همان خط نوشته شده بود:
"در را آرام ببندید"
برگشتم درو آروم ببندم٬ دیدم پشت در نوشته:
"هواکش را روشن کنید"
کمی پایین تر نوشته بود:
"در را قفل کنید"
بعد از این جمله بلافاصله یه فلش میرفت به سمت شاسی قفل و دو تا فلش دیگه دور شاسی بود که در دو جهت مخالف چرخیده بودند یکی نوشته بود باز و اون یکی نوشته بود بسته. خلاصه در را قفل کردم و رفتم سمت هواکش که نخش را بکشم. درست زیر نخ روی دیوار نوشته بود:
"در دو مرحله و به آرامی بکشید".
بالاخره رفتم سر کار اصلی.. توالت از نوع ایرانی بود. اینقدر حواسم پرت نوشته ها شده بود که برعکس نشستم. دیدم روی دیوار روبرویی نوشته:
"اخوی برعکس نشستی.برگرد درست بشین!"
دیگه باورم نمیشد که اينقدر به همه چیز فکر شده باشه. غر غر کنان پا شدم و درست نشستم. گلاب به روتون وفتی داشتم کارمو می کردم یهو سرمو بردم رو به بالا. این دیگه باور نکردنی بود. داشتم شاخ درمیاوردم. رو سقف نوشته بود:
"سرت تو کار خودت باشه"
کارم تموم شد و دستمو بردم سمت شلنگ. دیدم نوشته:
"در مصرف آب صرفه جویی کنید"
خلاصه بالای سر شیر آب کاملا مشخص شده بود که کدوم آب سرده٬ کدوم گرمه و هرکدوم به چه سمتی باز و بسته میشه. شیلنگ را گذاشتم سرجاش پا شدم شلوارمو بکشم بالا دیدم که نوشته:
"سیفون را بکشید"..
بر گشتم سیفون را بکشم که نوشته بود:
" آرام بکشید"..
زیرش هم خیلی ریز نوشته بود:
"زیپ شلوار فراموش نشه"..
جا خوردم. واقعا جا خوردم. آخه زیپ شلوارم رو نبسته بودم. خلاصه ترس برم داشت. رفتم سر روشویی که دستمو بشورم که دیدم نوشته بود:
"هواکش را خاموش کنید".
رفتم هواکش را هم خاموش کردم و برگشتم دستمو شستمو قفل درو باز کردم و سریع پریدم بیرون.
رییس دفتر جناب مدیر روبروم اسیتاده بود. همچین چپ چپ نگاهم کرد که انگار املاک باباش را غصب کردم. گفت:
"لطفا درو آروم ببندید"
دستمال کاغذی هم رومیزه دستتون را اونجا خشک کنید. رفتم دستمال برداشتم دستمو خشک کردم. اومدم دستمالو بذارم تو جیبم٬ گفت:
"نه٬ سطل آشغال اون بغله".
تازه فهمیدم که این ماجراها از گور کی بلند میشه....... ISO!!


از دفتر خاطرات پرسنل شركتي كه تازه گواهينامه ايزو 9001 گرفته بودند

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

ماستمالی

قضیه ماستمالی کردن از حوادثی است که درعصر بنیانگذار سلسلۀ پهلوی اتفاق افتاد و شادروان محمد مسعود این حادثه را در یکی از شماره های روزنامۀ مرد امروز به این صورت نقل کرده است:
«هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند.
در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور می دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود دیوارها را موقتاً سفید نمایند، و به این منظور متجاوز از یکهزار و دویست ریال از کدخدای ده گرفتند و با خرید مقدار زیادی ماست كليه دیوارها را ماستمالی کردند به طوری که ملاحظه شد قدمت ریشۀ تاریخی این اصطلاح و مثل سائر از هفتاد سال نمی گذرد، زیرا عروسی مزبور در سال ۱۳۱۷ شمسی برگزار گردید و مدتها موضوع اصلی شوخیهای محافل و مجالس بود و در عصر حاضر نیز در موارد لازم و مقتضی بازار رایجی دارد. آری، ماستمالی کردن یعنی قضیه را به صورت ظاهر خاتمه دادن، از آن موقع ورد زبان گردید و در موارد لازم و بالمناسبه مورد استفاده و استناد قرار می گیرد.

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

تأثیر ساعتهای مختلف خواب شب بر سلامتی بدن

داشتن عادات غذایی صحیح و توجه به زمان خوابیدن و استراحت برای حفظ سلامت بدن مهم است تا بتواند مواد مغذی را جذب و مواد زائد را دفع کند.
برای سالم زیستن، باید خواب راحت و آرامی داشته باشیم.
به موارد زیر دقت کنید تا اهمیت خوابیدن برای شما روشن گردد:
ساعت 9 تا 11 شب: زمانی است برای از بین بردن مواد سمی و غیر ضروری که این عملیات توسط آنتی اکسیدان ها انجام می شود.
در این ساعت بهتر است بدن در حال آرامش باشد. در غیر این صورت اثر منفی بر روی سلامتی خود گذاشته اید.
ساعت 11 تا 1 شب: عملیات از بین بردن مواد سمی در کبد ادامه دارد و شما باید در خواب عمیق باشید.
ساعت 1 تا 3 نیمه شب: عملیات سم زدایی در کیسه صفرا ، در طی یک خواب عمیق به طور مناسب انجام می شود.
ساعت 3 تا 5 صبح: عملیات از بین بردن مواد سمی در ریه اتفاق می افتد.
بعضی مواقع دیده شده که افراد در این زمان، سرفه شدید یا عطسه می کنند.
ساعت 5 تا 7 صبح: این عملیات در روده بزرگ صورت می گیرد، لذا می توانید آن را دفع کنید.
ساعت 7 تا 9 صبح: جذب مواد مغذی صورت می گیرد، پس بهتر است صبحانه بخورید.
افرادی که بیمار می باشند، بهتر است صبحانه را در ساعت 6 و 30 دقیقه میل کنند.


کسانی که می خواهند تناسب اندام داشته باشند، بهترین ساعت صرف صبحانه برای آنها، ساعت 7 و 30 دقیقه می باشد و کسانی که اصلا صبحانه نمی خورند، بهتر است عادت خود را تغییر دهند و در ساعت 9 تا 10 صبح صبحانه بخورند.
دیر خوابیدن و دیر بلند شدن از خواب، باعث می شود مواد سمی از بدن دفع نشوند.
از نصفه های شب تا ساعت 4 صبح، مغز استخوان عملیات خون سازی را انجام می دهد.
در ایام تعطیل، بسیاری افراد تا دیر وقت بیدار می مانند و بعد از اتمام تعطیلات، با خستگی به سر کار می روند، چون اعمال بدنشان دچار سردرگمی شده است و نمی داند چه باید انجام دهد.
پس همیشه، زود بخوابید و خواب آرامی داشته باشید

چگونه عمر خود را 10% افزايش دهيم:

اين يک راز نيست،فقط کافي است به آخرين دستاوردهاي متخصصين مرکز ملي هدايت (ارتقاء) سلامت و رفتار شناسي توکيو توجه کنيم!

آنها ميگويند:
1- هرگز سيگار نکشيد و اگر ميکشيد ، نيمه آخر آن را هيچ وجه نکشيد.
2- در حمام هيچگاه مستقيما زير دوش آب گرم نفس نکشيد. کلر يک قاتل تدريجي است.
3- هنگام شارژ موبايل ابتدا شارژر را به گوشي وصل کنيد و سپس آن را به برق وصل کنيد. بهتر است موبايل خاموش باشد.
4- چاي بيشتر از يک روز مانده را اصلا ننوشيد.
5- هنگام روشن کردن کولر اتومبيل خود ابتدا به مدت حداقل 5 دقيقه پنجره ها را باز بگذاريد و در پمپ بنزينها کولر را خاموش نماييد.
6- غذاي خود را بيشتر از يکبار در مايکروفر گرم نکنيد و بعد از آن درصورت عدم استفاده دور بريزيد.
7- با حيوانات خانگي تعامل مثبت داشته باشيد. آنها ممکن است از خيلي از انسانها سالمتر و تميزتر باشند. عوامل مشترک زياد آنها با انسانها ميتواند به شکل واکسن در بدن عمل کند.
8- هنگام غذا بين هرلقمه حداقل 1 دقيقه فاصله بگذاريد و دو ساعت قبل و بعد از غذا و هنگام آن نوشيدني ننوشيد.
9- هنگام حرکت اتومبیل، پنجره ها را تماما باز نکنيد تا هوا بصورت باد وارد مجاري تنفسي نگردد.
10- لوازم آرايشي را بيشتر از 5 ساعت برروي پوست خود باقي نگذاريد. سلولهاي پوستي نياز به تعرق و تنفس دارند. درمنزل نيز تا حد امکان از لباسهاي گشاد ، راحت و باز استفاده نماييد.
11- موهاي خود را بيش از يکبار در شبانه روز شانه نکنيد.مراقب ورود شوره سر (حتي بصورت نامرئي) به چشمها و مجراي تنفسي خود باشيد.
12- هنگام دويدن و راه رفتن سر خود را بالا نگهداريد.هنگام نشستن و خوابيدن برعکس سر خود را پايين نگهداريد.
13- توجه بيش از حد به وزن، سودمند نيست. بدن انسان قادر است بصورت خودکار ميزان ورودي، جذب و ميزان دفع را تنظيم نمايد و اشتهاي طبيعي نيز متناسب با آن ميباشد. هرچه قدر دوست داريد بخوريد.
14- اگر نياز مالي نداريد، لازم نيست روزي 8 ساعت کار کنيد. بهترين تعداد ساعات کاري بين 5 الي 6 ساعت ميباشد.
15- مشروبات الکلي درصورت عدم افراط براي سلامت مغز و قلب نه تنها مضر نيست، بلکه سودمند است.
16- هرگز پشت مانيتور (هاي قديمي) که روشن هستند قرار نگيريد. ضرر آنها از خيلي از دستگاههاي عکسبرداري بيشتر است.
17- ورزش و تحرک در ابتداي صبح نه تنها سودمند نيست بلکه خطرناک نيز هست. سعي کنيد آن را در حداقل 3 ساعت بعد از بيداري و یا عصر انجام دهيد.
18- توجه بيش از حد به امور سياسي، ورزشي و اقتصادي براي سلامت روان مضر بوده و در دراز مدت به علت عدم امکان تسلط بر کنترل آنها، باعث اختلالات رواني ميگردد.
19- معجزه جواهر آلات براي خانمها را فراموش نکنيد. حتي اگر صرفا به ديدن آنها باشد.
20- هيچگاه به پهلو نخوابيد. سعي کنيد در جهت عمود بر محور مغناطيسي زمين بخوابيد.

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

بعد از خواندن اين خبر ديگر قند و شکر نمي‌خوريد!!

موارد زير فهرستي از اثرات ناخوشايند مصرف زياد اين دو ماده مضر، بر سلامت‌ است...

محققان مي‌گويند قندها مي‌تواند بسيار مضرتر از چربي‌ها باشد.
چربي‌هاي غذايي برخلاف آنچه فکر مي‌کنيم منشا چاقي و ابتلا به امراضي نظير ناراحتي‌هاي قلبي‌عروقي و بيماري‌هاي حاد نيست بلکه در حقيقت قندها مسببان اصلي هستند.
در واقع قندها بر انسولين تاثير مي‌گذارد. قندها ميزان انسولين را افزايش داده و سبب بروز ديابت مي‌شوند. در ضمن قند فعاليت کبد را نيز افزايش مي‌دهد و مي‌تواند خطر ابتلا به بيماري آلزايمر، برخي سرطان‌ها و بيماري‌هاي حاد را افزايش دهد. دلايل علمي زيادي وجود دارد که اثرات مضر مصرف زياد قند و شکر را بر سلامت انسان نشان مي‌ دهد. بسياري از اين شواهد، علمي و اثبات شده هستند و ترديدي درباره آن ها وجود ندارد. موارد زير فهرستي از اثرات ناخوشايند مصرف زياد اين دو ماده مضر، بر سلامت‌ است:


دستگاه ايمني بدن را تضعيف مي‌کنند، در نتيجه دفاع بدن را در مقابل ميکروب ها و عوامل بيماري زا
کاهش مي‌ دهند.
خطر بيماري قلبي را افزايش مي‌دهند.
تري‌ گليسريد خون را بالا مي‌برند.
کلسترول بد خون (LDL) و کل کلسترول را افزايش مي‌دهند.
کلسترول خوب خون (HDL) را پايين مي‌آورند.
در جذب کلسيم و منيزيم تداخل ايجاد مي‌کنند.
در ايجاد استئوپروز (پوکي استخوان) نقش دارند.
قند خون را بالا مي‌برند، در نتيجه در ابتلا به ديابت موثرند.
باعث ابتلا به چاقي مي‌شوند.
موجب پوسيدگي دندان ها مي شوند.
بيماري ‌هاي لثه را بدتر مي‌کنند.
ترشح اسيد معده را افزايش مي دهند.
خطر بيماري‌ هاي التهابي روده را افزايش مي دهند.
با کمبود مس در بدن ارتباط دارند.
احتمال چسبندگي پلاکت ‌هاي خون به يکديگر را بالا مي‌برند.
با احتمال افزايش فشار خون، ارتباط جدي دارند.
بر کار کليه‌ ها تاثير نامطلوبي دارند، در نتيجه باعث باقي‌ ماندن مايعات اضافي (ادم) در بدن مي‌شوند.
از علل ايجاد آلرژي غذايي هستند.
سرعت تشکيل راديکال‌ هاي آزاد در خون را افزايش مي دهند.
ميزان چربي کبد را افزايش مي دهند.
با حالاتي مثل افسردگي، سردرد(ميگرني)، اضطراب، اختلال تمرکز و بيش فعالي، خصوصا در کودکان ارتباط دارند و مقدار آدرنالين خون کودکان (مرتبط با اضطراب) را بالا مي‌برند.
حملات افت قند خون را موجب مي‌شوند.
غذاي اصلي سلول‌‌هاي سرطاني در بدن هستند. هر کدام از موارد بالا، حاصل سال‌‌ها تحقيقات پزشکي گوناگون است که قصد دارند باعث تغيير رفتار هر کدام از ما، براي حفظ سلامت ‌مان شوند.

داستان گردنبند

ویکتوریا دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود.

یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.


مادرش گفت:


خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده، خوب چه کار می توانیم بکنیم!


من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه.


ویکتوریا قبول کرد …


او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش مقداری پول هدیه می دهد.


بزودی ویکتوریا همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد.


وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت.
همه جا آن را به گردنش می انداخت؛ کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می ‌کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود!


پدر ویکتوریا خیلی دخترش را دوست داشت.


هر شب که ویکتوریا به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه ویکتوریا را برایش می خواند.


یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدر ویکتوریا گفت:


ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟


- اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم.


- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!!


- نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو به خودت بدم، اون عروسک قشنگیه، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله؟


- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست …


پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت: "شب بخیر عزیزم"


هفته بعد پدرش مجددا بعد از خواندن داستان، از ویکتوریا پرسید:


ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟


- اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم.


- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!!


- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه، می توانی در باغ با او قدم بزنی، قبوله؟


- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست …


و دوباره روی او را بوسید و گفت:


"خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی"


چند روز بعد، وقتی پدر ویکتوریا آمد تا برایش داستان بخواند، دید که ویکتوریا روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد.


ویکتوریا گفت : "پدر، بیا اینجا" ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش گذاشت.


پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی چرمی طلایی رنگ بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود. او منتظر بود تا هر وقت ویکتوریا از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد.


این مسأله دقیقاً همان کاری است که خداوند در مورد ما انجام میدهد! او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزشی که در زندگی به آن ها چسبیدیم دست بکشیم، تا آنوقت گنج واقعی اش را به ما هدیه بدهد. این داستان سبب می شود تا درباره چیزهایی که به آن دل بستیم بیشتر فکر کنیم … سبب می شود، یاد چیزهایی بیفتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای آن ها، چیزهای بهتر و گرانبهاتری را به ما ارزانی داشته ...


زندگی را قدر بدانیم، در هر لحظه شکرگزار او باشیم ولی خودمان را به سکون و یکنواختی هم عادت ندهیم. چراکه زندگی جاریست و همانگونه که خداوند شایسته ترین نعمت ها را برای بندگانش قرار داده همواره فرصت ها و افق های بهتری در انتظار ماست که در سایه ی تلاش، بردباری و ایمان به آینده تحقق خواهد یافت.